موفقیت ، امید ، سرگرمی

...این وبلاگ سعی داره تا با ارئه راهکارهای زیبا شما را به زندگی خوب دعوت کنه ...

 

واسم بمون ...
داستان عاشقانه فوق العاده زیبا و دلنشین و خوندنی ...
بنده به هم دلیل کمی وقت شماره به شماره و قسمت به قسمت براتون تو وبلاگم آوردم که واقعا ً با خوندن این داستان زیبا هم باهاش حال کنید هم زندگی کنید هم گریه کنید و هم بخندید ... میگید نه ؟ پس لطفا ً و خواهشا ً هر شماره بخونید دیوونش میشید ...
بعد از مقدمه بریم سر وقت داستانمون :
قسمت دوم :
........... پدرام هم میاد ؟
ونوس لبخندی بر لب راند و پاسخ داد :
-بله خانم نامزد شما هم می یاد نگران نباش .
پریسا خود را به دلخوری زد و گفت :
-معلومه چی می گی ؟ اگر آقا پدرام شما خبردار شه که تو به همین راحتی اونو به من بخشیدی میدونی چقدر از دستت دلخور میشه ؟
ونوس پس از مکث کوتاهی گفت :
-خیلی دلش بخواهد . مثل تو کجا می تونه پیدا کنه ؟
بار دیگر صدای خنده پریسا در گوشش پیچید :
-اما چقدر اونجا شلوغه . همیشه که ...
ونوس بار دیگر به پشت سر نگریست .
-اینجا یه پلاکارتهایی زده ان ظاهرا ً قراره با همین پرواز بچه های تیم ملی بسکتبال از اتریش بیان . فکر می کنم بیشتر شلوغی به خاطر همینه . مردم برای استقبال از اونها ازدحام کردن .
صدای بلندگو در فضا پیچید :
-پرواز شماره ی 518 تهران ، وین .....
و بقیه کلمات در هیاهوی مردم گم شد .
-خب پریسا جون ظاهرا ً هواپیما نشست من باید برم .
پریسا با هیجان همیشگی گفت :
-باشه برو اما یادت نره زود تلفن بزنی و برام بگی چه اتفاقهایی افتاده .
-باشه خداحافظ .
ونوس گوشی را بر جای خود گذاشت و به سمت پدر مادرش بازگشت . پدر همیشه خونسردش تقریبا ً عصبی به نظر می رسید و مرتب به ساعت مچی اش نگاه می کرد . ونوس با قدمهای آرام به سمت مادر رفت و آروم در گوشش زمزمه کرد :
-چرا پدر اینقدر عصبیه ؟
به جای مادر آقای آتشین رو کرد به دخترش و جواب داد :
-این گلفروش من هم مثه همیشه بدقولی کرده . چند دقیقه دیگه برادرم می رسه و ما با دست خالی ....
-اوناهاش بابک اومد.....
قسمت سوم در شماره بعد ......
 

+نوشته شده در شنبه 21 بهمن 1391برچسب:,ساعت19:54توسط اصغر محمودی | |

 

واسم بمون ...
داستان عاشقانه فوق العاده زیبا و دلنشین و خوندنی ...
بنده به هم دلیل کمی وقت شماره به شماره و قسمت به قسمت براتون تو وبلاگم آوردم که واقعا ً با خوندن این داستان زیبا هم باهاش حال کنید هم زندگی کنید هم گریه کنید و هم بخندید ... میگید نه ؟ پس لطفا ً و خواهشا ً هر شماره بخونید دیوونش میشید ...
بعد از مقدمه بریم سر وقت داستانمون :
 فصل اول :
ونوس به سرعت به سمت کیوسک های تلفن رفت و گوشیو برداشت و شماره گرفت . چند ثانیه بیشتر طول نکشید که صدای پریسا از پشت گوشی به گوش رسید .
-بفرمائید .
- سلام پری جون
- ای بی معرفت خوب مارو کاشتی . معلوم هست کجایی ؟ 1 ساعته که نا رو کاشتی
- هنوز که ساعت 7 صبحه مگه قرار ما ....
- شوخی کردم معلوم هست این ساعت روز چرا منو از خواب بیدار کردی ؟ این همه سر و صدا پیه ؟
ونوس به پشت سر نگاه کرد . فرودگاه بسیار شلوغ بود و مردم با دسته های گل زیبا به انتظار ایستاده بودند .
-من فرودگاه هستم
پریسا با تعجب پرسید فرودگاه برای چی ؟
-عمو دیشب تماس گرفت و گفت امروز ساعت 6 صبح تهرانه
صدای فریاد پریسا در گوشی پیچید :
-راست می گی ؟ وای چقدر عالی ! پدرام هم میاد ؟
..................................................
دوستان منتظر بمانید..........

+نوشته شده در یک شنبه 8 بهمن 1391برچسب:,ساعت18:11توسط اصغر محمودی | |